بیا که بُریم به مزار
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

   مدت ها می شد به آن شهری که به گفتهء سپهری ازهرکوی وبرزنش ، صدای کفش ایمان واعتقاد به گوشت می رسد، نرفته بودم؛ اما فراموشش نکرده بودم. هرچند مزار، زادگاه من نیست ؛ ولی من به این باورم که مانند سایرشهر های سرزمینم،  پنجره ، فکر،هوا ، عشق ،زمین وآسمانش  مال من است وخواهد بود.آری،  شاید شش ماه ازآن روزی می گذشت که از شهری که درهرخم کوچهء آن ته ماندهء عطر اشراق و عرفان وحکمت متعالی بشری هزاران ساله شنیده می شود و روح وروانت ر انوازش می کند وبه سکوی تجلی ومعرفت می برد، دور شده ودرپیلهء تنهایی خویش فرو رفته بودم.

 

 آن روز که پیک خوش خبردوست ویار دیرینی دررسید، من سیب سبز روزانه ام را پوست می کردم واز این اندیشه بسیار دور که رخت سفربندم وبار دیگر بروم به شهری که درآن " مهربانی هست ، سیب هست وایمان هست "، ولی حالا که آن همنفس و همزبان دعوتم کرده بود تا  درخوشی های خانواده اش شرکت کنم، ازفرط شادمانی  وسرور سرازپا نمی شناختم... پس از چند ساعت که رنج سفر ودوری راه را درفراوانی اشتیاق دیدار دوست وشهر محبوب وآشنا کاملاً از یاد برده بودم ، سرانجام سواد شهر از دور نمایان شد... اینجا دو راهی حیرتان است، که سرک تازه اسفلت شدهء آن، خبرازپیشرفتی می داد، که شش ماه پیش ازامروز بویی از آن به مشام نمی رسید... آن جا به طرف راست سرک ، تهداب  بزرگترین  دانشگاهی را گذاشته اند که از دیوارهای قشنگ احاطهء آن پیداست که زیبا ومدرن ومجهزبا تکنالوژی معاصر خواهد بود و شایستهء آموزش وپذیرش فرزندان مولانای بزرگ و ابن سینای کبیر. تا شهرهم که می روی، به هرسوی جاده  که بنگری، خشتی می بینی که برای باز سازی ونوسازی گذاشته اند و بناهایی که با سبک واستیل مدرنترین بناهای جهان ساخته می شوند ودیریازود قد برمی افرازند وسربه آسمان می سایند.همچنان چهارراهی های نو ، خانه های نو، تانک های بنزین، پیاده رو های فراخ وبا ظرفیت دو طرف سرک اصلی که ترا به شهر می رسانند، خبر ازانکشاف وپیشرفتی می دهند که سال ها درآرزویش می سوختی؛ اما جنگ ویرانگر مجال تحقق آرزوهایت را نمی داد.

 

   به شهر که می رسی ، دیگرمجبور نیستی که با دستمال ویا تکه یی ، دهن و دماغت رابپوشانی تا هوای آلوده وگرد وغبار به شش هایت صدمه نرسانند. زیرا سرک های مرکز شهر اسفلت شده اند، خاک وکثافات را روفته اند وجاده ها وپیاده روها از فرط ستره گی وصفایی برق می زنند. خلاصه شهری می یابی با برق همیشه گی و دکان ها ومغازه های پر وپیمان از امتعه واشربه ، شهری که می رود به سوی ثبات و حاکمیت قانون.

 

 به روضهء شریف که می روم و برای امنیت و رفاه مردم سیه روزگار سرزمینم دست دعا بلند می کنم، به یاد روزی می افتم که به حیث نمایندهء حاکمیت، جهندهء متبرک شاه ولایتمآب را در جشن نوروز بلند کرده بودم وبرای تأمین صلح و قطع جنگ، آرزو های نیک خود ورهبری خرد گرا و صلح خواه کشورم را برای هزاران هزاران مردمی که درآن جا جمع شده وسربه آستان آن حضرت می ساییدند، بیان کرده بودم. به یادم آمده بود که هزاران مجاهد تفنگ به دست خیره خیره به سویم می نگریستند و تعجب می کردند که چگونه به خود جرأت داده ام تا هنوز هم آنان را به مصالحهء ملی که دیگر سیاست ناکامی به نزد شان تلقی می گردید، دعوت کنم واز ایشان بخواهم تا سلاح خویش را به زمین بگذارند تا حتا یک فیر تفنگ هم درسرزمین جنگ زده وبلا کشیدهء مان شنیده نشود.

 

  با دوستی که همراهم است، درباغ روضهء شریف قدم می زنم. گنبد های لاژوردین روضه نورباران است، بوی گل و عطرسبزه مشام جانم را تازه می کند، کبوتران سپید بال یک مشت ارزنی را که برای شان ریخته بودم، حریصانه می چینند ومی بلعند. مردم دسته دسته به این جایگاه مقدس می آیند، همین جا نماز می خوانند، همین جا دیدار تازه می کنند، همین جا می آسایند ، همین جا داد وستد می کنند ، همین جا دست نیاز به سوی آسمان بلند می کنند، همین جا، جادوی عشق به سراغ شان می آید ، همین جا عکس می گیرند ودرهمین جا برخاطره های خوش زنده گی شان می افزایند. بنابراین مزاریعنی روضه. از هرسو که بیایی وبه هرسو که بروی ، به روضه می رسی  واز روضه می روی . .و من نیز که به "خانهء دوست" می رفتم ، می بایست نخست به روضه بروم ، دعا کنم وبعد از رهگذری بپرسم : " خانهء دوست کجاست ؟ " ، ورهگذر، سپیداری را با انگشتش نشان بدهد وبگوید:

 

    " نرسیده به درخت،

    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تراست

   ودرآن عشق به اندازهء پرهای صداقت آبی است.

   می روی تا ته آن کوچه که اوپشت بلوغ ، سر بدر می آورد،

 

   پس به سمت گل تنهایی می پیچی، دو قدم مانده به گل،

   پای فوارهء جاوید اساطیرزمین می مانی ..

       ...

        کودکی می بینی

       رفته ازکاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانهء نور

        واز او می پرسی

       خانهء دوست کجاست ؟ " 

 

***

 

  روز دیگر که جشن وشادمانی به پایان می رسد، همراه با نوید جان که در دهلی تحصیل می کند وبرای گذرانیدن رخصتی هایش به وطن آمده است، می رویم به دفتر نهضت فراگیر دموکراسی وترقی افغانستان که درست دردل شهر موقعیت دارد. اگرچه من خود آرزو دارم تا درفرصت بهتری با رفقای عزیزم دیدار کنم ؛ ولی این نوید جان است که مصرانه از من می طلبد تا کارامروز را به فردا نیفگنم. نوید، سال سوم دانشکدهء اقتصاد را در یکی از دانشگاه های کشور عجایب  ( هندوستان ) می گذراند. جوانی است، پویا ومتحسس و مدرک. می گوید دردانشگاه دوستان هموطنی دارد که تارنمای تابناک " مشعل " را می خوانند و به اهداف والا وانسانی  نهضت که با شرایط زنده گی وزمان مان مطابقت کامل دارد، از همان طریق آشنا شده و حالا آگاهانه آرزو دارند درصفوف نهضت بپیوندند. می گوید در مزار هم رفقای جوانی دارد که آرزو های اوج گیرووالایی برای رفاه وآبادانی وصلح وثبات سرزمین شان در سر می پرورانند واز وضع ونظام موجود وزنده گی حقیرانهء مردم شان رنج می کشند.... می گوید آنان حاضراند در سازمان جوانان نهضت فراگیر ترقی ودموکراسی کشور که روز تا روز درقلوب وعقول مردم نفوذ می کند، بپیوندند... همین طور صحبت کنان از مرکزشهر می گذریم و به انبوه مردمی که برای گذران زنده گی در پیش روی مارکیت ملا سلطان که دفتر شورای ولایتی نهضت درمنزل دوم آن قرار دارد،  می نگریم. بسیاری ها جوان اند و بیکارو حیران وسرگردان. ... نوید با همان یک نگاه خط فقر وتنگدستی را درسیمای مردم مشاهده می کند ومی گوید، کاش مقامات ولایت برای تأمین کار وتهیهء شغل و درآمد مردم نیز دست به کار می شدند و از ملیارد ها دالر پولی که برای باز سازی کشور از طرف جامعهء جهانی کمک شده است ، چند تا فابریکه و کارخانه هم می ساختند تا دامن فقر هم از زادگاه من چیده می شد...  می گویم همین قدر هم که دراین جا شده وازگاو غدودی داده اند، خانهء شان آباد. آخرآنان می توانستند، حتا یک پول از این پول های بادآورده راهم  خرج نکنند. کی پرسان کرده که حالا پرسان می کرد؟ اما دامن فقررا برچیدن هنگامی میسر خواهد شد که مردم به پا خیزند، نظام را از ریشه تغییر دهند ، وسایل تولید مال همه شود تولید به صورت عادلانه توزیع شود ونظارت بر کارکرد دولت ، حق ووظیفهء هرشهروند.

 

  همین طور گفته گفته به دفتر شورای ولایتی نهضت می رسیم. رفیق شیرعلم خالقی مسؤول شورای ولایتی نهضت، رفیق حکیم الله قربانی ، انجنیر سرمست زاده و دوسه رفیق عزیز دیگر را در آغوش می گیرم ونوید را به آنان معرفی می کنم. لختی بعد که رفیقی با اخلاص نمایان،  پیالهء چای سبز ودشلمهء مخصوص را دربرابرم می گذارد، از رفیق خالقی می شنوم که رفیق شیرمحمد برزگر، رئیس ورهبر نهضت ترقی ودموکراسی افغانستان که برای بازدید از کار وفعالیت شورای ولایتی مزار به آن جا آمده بود، همین دیروز به کابل برگشته است.. آه از نهادم بر می آید و افسوس می خورم که سعادت دیدارش نصیبم نشد و نتوانستم گزارشی از وضع وحالت رفقای مان در ازبکستان را خدمتش تقدیم کنم.

 

  ساعتی با رفقا سخن می گوییم. حرف های فراوانی برای گفتن وجود دارد. رفیق خالقی در بارهء کار و فعالیت سازمان پر افتخار مان درولایت بلخ برایم قصه می کند. می گوید با وصف آن که حزب مان درآمدی به جز از حق العضویت اعضایش ندارد و هیچ مقام وموقفی را در دستگاه دولت ناکارهء موجود برای جذ ب وجلب اعضای جدید ندارد وشکار افراد واشخاص ابن الوقت وفرصت طلب را با اساسات و باور های سازمانی خویش درتضاد می یابد، با این هم ، با تمام بی بضاعتی مالی ونداشتن مقام وموقف دولتی، درحال حاضر صدها تن به صورت آگاهانه سرنوشت سیاسی شان را با راه و روش و اهداف ومرام سازمان ما گره زده وگره می زنند. او پس از گفتن این حرف ها لحظاتی با نوید سخن می گوید، وعده ووعید می گذارند و بعد با صدای بلند ودهن پرخنده می گوید: " یادت باشد که حزب ما، چوکی ومقام ندارد که به کسی پیشکش کند. یادت باشد که راه مبارزه راه دشوار است ، باید ازسختی های مبارزه نهراسید و به زروپول وچوکی ومقام تسلیم نشد. " ومن همان لحظه مصراع معروفی را که زنده یاد ببرک کارمل پیشوا ورهبر زحمتکشان افغانستان در گرماگرم مبارزاتش زمزمه می کرد : "سرمبارزه سر نیست ، صخرهء سنگ است " به خاطر می آورم وبدون اختیار قطره اشکی درگوشهء چشمانم نیش می زند.

 

     

                                                                                                                      تاشکند: جوزای 1387خ

 

   پی نویس : در این نبشته، برخی تعبیر ها و شعر خانهء دوست کجاست ، از سهراب سپهری اند.


June 8th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
بیانات، پیامها و گزارشها